رفتم،... یک خونه کاملا مردونه،... لیوان نشسته روی سینک و داخل پذیرایی بود، گلدان هایی ک معلومه آب بهشون میده ولی برگهای زردشونو نمیکنه، زیر گلدانا رو نمیشوره،... پرده خیلی قدیمی و دود گرفته،... دیواری که خودش کثیف رنگ کرده،... پر کتاب و دیسک موسیقی،... یک لپ تاپ پر خاک کنار تلویزیون،... تلویزیون که پایه اش نصفش دستمال کشیده شده بود و نصف دیگه اش پر خاک بود،... جاکفشی پر کفش و شلخته،... معلومه هیچ زنی تو این زندگی نقشی نداره،... نمیدونم چرا،... ولی دلم میخواست اون زندگی رو مرتب کنم،...
بگذریم،... بهم گفت شونه هات و پاهات بی قرارن خرابکاری در کار...
برچسب : نویسنده : e0000z بازدید : 87