یک مرد چهل و اندی ساله پشت تلفن از چیزی بهم گفت که من سی ساله ندارمش، خوب شد پشت تلفن بود، رو در رو اصلا نمیتونستم خودمو کنترل کنم و بغضم جلوش حتما میشکست،... امیدوارم وقتی همو دیدیم دیگه ازش حرفی زده نشه، اونکه چیزی از من نمیدونه، ولی منکه میدونم،
برای من زود بود مزه خیلی چیزها رو بچشم، وقتی خیلیا اصلا نمیدونن یعنی چی! کلی از من بزرگترن و نمیفهمن از چی حرف میزنم،...
ولی منکه هردفعه جایی میشنوم به زور خودمو کنترل میکنم، این خلا بزرگ، این زخم سر باز، هیچوقت التیام پیدا نمیکنه، هیچوقت.
برچسب : نویسنده : e0000z بازدید : 42