وقتی نورها رفت و گروه شروع به نواختن کرد، توی دلم خالی شد، ای وای، من اینو خودم زدم، تو عید امسال، تا چهار صفحه اولش هم زدم و خوندم،... میدونستم اونجا کجاس و چی قراره ببینم و بشنوم، ولی بازم یکجوری شدم! انگار انتظار نداشتم جا بمونم، انگار که هنوز وقت برای خیلی چیزا باشه،... نه ولی نبود، تموم شد،...
گوش کردن به ملودی و متنش، یکجاهایی قلبم رو به درد میاورد، ۶۰-۷۰٪ آدمای اونور رو میشناختم، نمیدونم چرا تقدیر و زندگی و ماجراها اینطور رقم خورد که روبروی اونا باشم نه کنارشون،...
یکوقتایی دوست دارم تیکه های این پازل رو یکی خودش بچینه و حال منو بفهمه، یکوقتاییم هم نفهمه! از خودم بپرسه،... ولی ایندفعه دوست داشتم بفهمه.......
داشت میگفت راجب یک شاعری عه که منبع الهامش خشک شده،... چه دردناک و سهمگین، واقعا یک شاعر بی منبع الهام چطور میتونه دووم بیاره؟!...
اینم بگذشت.
برچسب : نویسنده : e0000z بازدید : 38